شکسته دل

منوي اصلي

آرشيو مطالب

لينکستان

ساعت

امکانات

ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 3
بازدید ماه : 3
بازدید کل : 2849
تعداد مطالب : 22
تعداد نظرات : 1
تعداد آنلاین : 1



موضوع انشا

موضوع انشا این دفعه !

خوشبختی چیست ؟

به چه کسی می گوییم خوشبخت ؟

هرچی فک کردم هیچی به ذهن خستم نرسید ...آخه من دچاررررر شدم

دچار پرسه زنی ذهنی !

و آیا تو ! تو؟ می خواهی  و یا می توانی برایم انشا را بنویسی و تعریف کنی خوشبختی چیست ؟!

 

نويسنده: هستي تاريخ: جمعه 15 ارديبهشت 1391برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

متنفرم...
متنفرم.

از همه ی تلفن های دنیا متنفرم. که زنگ میزنند و تو برشان می داری و این قدر نزدیک اند به لب هایت ... و دست هایت.

از تمام کاغذ هایی که روی شان می نویسی منتفرم. از تمام آنهایی که نوشته هایت را می خوانند منتفرم. از آنهایی که نوشته هایت را دوست دارند خیلی متنفرم.

از ماه متنفرم. که هر شب می بینی اش. که هر شب می بیند ات.که می گویی هر شب یادِ من...نه... متنفرم.

متنفرم از ریش تراشت که نرم راه می رود روی صورتت... صورتت...زیر چانه ات... که نمی گذارد ته ریش دوست داشتنی ات بماند... که من صورتم را بکشم رویش و خراشیده شود پوستم...  

از بیست سالگی ات متنفرم. از تمام بیست سالگی های دنیا که من نرسیدم بهشان متنفرم.از خودم که همیشه دیر می رسم متنفرم.

از مسواک ات متنفرم... آخ ...مسواک ات...

از این هوایی که می رود توی سینه ات... می چرخد... آه که می کشی... آب که می شوم...متنفرم.

از خودم متنفرم. که آب نمی شوم تا بنوشی ام. که کوچک نمی شوم. نمی شوم قد یکی از این همه ویروسی که اسم هایشان را خوانده ایم. که یک روزی بچسبم به نوک انگشتت... بعد لب هایت... زبان ات... تن ات. تکثیر هم نشدم، نشدم. همین که آن جا باشم بس است.

از تن ات متنفرم. که این همه به تو نزدیک است و من نه.که وقتی می آیم توی آغوشت، نمیگذارد بروم توی تو. بمیرم توی تو.

متنفرم.می فهمی؟

قاصدك نوشت : نه دروغ گفتم من عاشق تن ـ تو ام ...

نويسنده: هستي تاريخ: دو شنبه 4 ارديبهشت 1391برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

دست تو
هزار دست هم که پیدایم کنـــــــــــــــد
گـُمـــــــــــــــم!
دستـــــــــ
دست تو که نباشــــــــــــــــد . . . !


نويسنده: هستي تاريخ: دو شنبه 4 ارديبهشت 1391برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

تـو ایـنـجـایـی!
تـو ایـنـجـایـی!

کـنـار ِ دسـتـم ..

شـانـه بـه شـانـه‌ی زنـدگـی‌ام

تـو ایـنـجـایـی!

لابـه لای زبـان گـنـگ ایـن حـروف ..

در فـاصـلـه‌ی بـیـن ِ سـطـرهـایم ..

در ابـتـدای هـر بـنـد، لـبـخـنـد بـه دسـت نـشـسـتـه‌ای! . . / .


◀ مـریـم مـلـک‌دار


نويسنده: هستي تاريخ: دو شنبه 4 ارديبهشت 1391برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

روزی خود میفهمی ...
آن زمان که مرا پیر و از کار افتاده یافتی،
اگر هنگام غذا خوردن لباس هایم را کثیف کردم و یا نتوانستم لباس هایم را بپوشم
اگر صحبت هایم تکراری و خسته کننده است
صبور باش و درکم کن
یادت بیاور وقتی کوچک بودی مجبور میشدم روزی چند بار لباس هایت را عوض کنم
برای سرگرمی یا خواباندنت مجبور میشدم بارها و بارها داستانی را برایت تعریف کنم...

وقتی نمیخواهم به حمام بروم مرا سرزنش و شرمنده نکن
وقتی بی خبر از پیشرفت ها و دنیای امروز سوالاتی میکنم، با تمسخر به من ننگر
وقتی برای ادای کلمات یا مطلبی حافظه ام یاری نمیکند،فرصت بده و عصبانی نشو
وقتی پاهایم توان راه رفتن ندارند، دستانت را به من بده... همانگونه که تو
اولین قدم هایت را کنار من برمیداشتی....
زمانی که میگویم دیگر نمیخواهم زنده بمانم و میخواهم بمیرم، عصبانی نشو...
روزی خود میفهمی
از اینکه در کنارت و مزاحم تو هستم، خسته و عصبانی نشو
یاریم کن همانگونه که من یاریت کردم

کمک کن تا با نیرو و شکیبایی تو این راه را به پایان برسانم

نويسنده: هستي تاريخ: دو شنبه 4 ارديبهشت 1391برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

زن بودن ...
زن بودن،
بزرگی روح می خواهد!
زنانگی یعنی دوست داشتن همه ی تو
از دور ... دور دور ... خیلی دور

نويسنده: هستي تاريخ: دو شنبه 4 ارديبهشت 1391برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

اشک
تو را اشکی جاری دیدم
که بر بستر خیس گونه ام
زیبا می غلتیدی...

نويسنده: هستي تاريخ: دو شنبه 4 ارديبهشت 1391برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

حال من خوبست...

حال من خوبست ...
همين كه مي دانم يك جايي از اين دنيا وجود داري ...
فقط يك تاريخي را وعده بده ...
كه برگ هاي تقويم را عاشقانه پاره كنم ...
مثلا اينكه صد سال ديگه ...
ممكن است بيايي ...


نويسنده: هستي تاريخ: دو شنبه 4 ارديبهشت 1391برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

باید رفت...

از این به بعد من از دوست شر نخواهم دید

 سفر به خیر تو را من دگر نخواهم دید


دگر برای کسی درد دل نخواهم کرد

 دگر ز دست خودم دردسر نخواهم چید . . .

نويسنده: هستي تاريخ: دو شنبه 4 ارديبهشت 1391برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

تنهایی...

مي رسد روزي كه بي من روزها را سر كني..

 مي رسد روزي كه مرگ عشق را باور كني

مي رسد روزي كه تنها در كنار عكس من

قصه عشق كهنه ام را مو به مو از بر كني......

نويسنده: هستي تاريخ: دو شنبه 4 ارديبهشت 1391برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

سکوت...
 
بعضی وقت ها سکــــــوت میکنی چون آنقدررنجیده ای که نمی خواهی حرفی بزنی.
بعضی وقت ها سکــــــوت میکنی چون واقعاحرفی واسه گفتن نداری
گاه سکــــــوت یه اعتراضه
گاهی هم به انتظار
اما بیشتر سکــــــوت واسه اینه که هیچ کلمه ای نمی تونه غمی رو که تو در وجودت داری توصیف کنه
نويسنده: هستي تاريخ: دو شنبه 4 ارديبهشت 1391برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

داستان ( مادر مهربان )
 

 

مــــــادر من فقط یک چشم داشت. من از اون متنفر بودم … اون همیشه مایه خجالت من بود!

اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت.

یک روز اومده بود دم در مدرسه که منو به خونه ببره خیلی خجالت کشیدم. آخه اون

 چطور تونست این کار رو بامن بکنه؟

روز بعد یکی از همکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت مامان تو فقط یک چشم داره!

فقط دلم میخواست یک جوری خودم رو گم و گور کنم. کاش مادرم یه جوری گم و گور میشد …

بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو بخندونی و خوشحال کنی چرا نمیمیری؟

اون هیچ جوابی نداد ….

دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم!

سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم، اونجا ازدواج کردم، 

واسه خودم خونه خریدم، زن و بچه و زندگي  …


از زندگی، بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم تا اینکه یه روز مادرم اومد

به دیدن من.. اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه هاشو..

وقتی ایستاده بود دم در بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد کشیدم که چرا

 خودش رو دعوت کرده که بیاد اینجا، اونم بی خبر! سرش داد زدم: چطور جرات کردی

 بیای به خونه من و بجه ها رو بترسونی؟ گم شو از اینجا! همین حالا!

اون به آرامی جواب داد: اوه خیلی معذرت میخوام مثل اینکه آدرس رو عوضی اومدم

 و بعد فوراً رفت و از نظر ناپدید شد.

یک روز یک دعوتنامه اومد در خونه من درسنگاپور برای شرکت درجشن تجدید ديدار

دانش آموزان مدرسه ولی من به همسرم به دروغ گفتم که به یک سفر کاری میرم.

بعد از مراسم ، رفتم به اون کلبه قدیمی خودمون؛ البته فقط از روی کنجکاوی.

همسایه ها گفتن که اون مرده! اونا یک نامه به من دادند که اون ازشون خواسته بود

 که بدن به من :

 

 ای عزیزترین پسرم،

من همیشه به فکر تو بوده ام..

منو ببخش که به خونت اومدم و بچه ها تو ترسوندم!

خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میای اینجا.. ولی من ممکنه که نتونم از

 جام بلند شم که بیام تورو ببینم!

وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم!

آخه میدونی … وقتی تو خیلی کوچیک بودی تو یه تصادف یک چشمت رو از دست دادی

 به عنوان یک مادر نمییتونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری بزرگ میشی با یک چشم؛

بنابراین مال خودم رو دادم به تو.. برای من اقتخار بود که پسرم میتونست با اون چشم

 به جای من دنیای جدید رو بطور کامل ببینه..

با همه عشق و علاقه من به تو مـــــادرت

 

به مادر و پدرتون مهربان باشید

 

نويسنده: هستي تاريخ: یک شنبه 3 ارديبهشت 1391برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

درباره وبلاگ

چه شباهت متفاوتي بين ماست! من دلشکسته ام،تودلشکسته اي

نويسندگان

لينکهاي روزانه

جستجوي مطالب

طراح قالب

© All Rights Reserved to heyran1.LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.Com